♣ امروز ساعت 9/5 شب اس ام اس اومد بریم امام زاده جعفر یزد
♣ با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم
♣ رفتیم سردر دانشگاه وایسادیم تا لاک پشت (اتوبوس) اومد
♣ تو اتوبوس خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم و از این قضایا......
♣ وقتی رسیدیم دیدیم ما رو اوردند امام زاده سید جعفر نه امام زاده جعفر
♣ رفتیم داخل و زیارتی کردیم
♣ یه مداح تو مجلس به نام حامد سلطانی گفت میخوام روضه بخونم واستون
♣ شروع کرد به مداحی
♣ در لحظه اخر همه داشتند گریه می کردند
♣ یه حالی به من دست داده بود که نمی تونستم جلو اشکامو بگیرم
♣ احساس عجیبی نسبت به امام زمان (عج)پیدا کرده بودم
♣ بگذریم اومدیم با ضریح چند تا عکس گرفتیم
♣ بعد سوار لاک پشت شدیم رو به دانشگاه
♣ بعد دیدیم خبری هست جلو فالوده شیر حسین نگه داشتند
♣ ما هم یه بستنی زدیم به رگ و اومدیم خوابگاه
♣ دیدیم حاج اقا تنها نشسته
♣ رفتیم سر بحث رو در مورد ازدواج باز کردیم و 2 -3 ساعت طولش دادیم