♣ طبق معمول تا ساعت 5 صبح بیداربودم
♣ ساعت 5 اتفاق جالبی افتاد!!!
♣  یکی از بچه ها سر زد زیر پنجره اتاق سرش قد هندونه باد کرد یه چشمش هم باز نمیشد
♣ زنگ زدیم  اورژانس پرسیدم
♣ گفت فشار اومده به چشمش باکیش نید
♣ اونجا بود که همه جو گیر شدند صدقه دادند
♣ ساعت 7.5رفتیم کلاس
♣ تو کلاس کرسی ازاد اندیشی در مورده تفکیک جنسی  بود
♣ اونجا فهمیدم که چقدر ما یزدی ها کم حرفیم
♣ همیشه به خودم و دوستان میبدیم سرکوفت میزنم که ما میدونیم ولی نمیتونیم بیان کنیم
♣ بگذریم!!!
♣ ساعت11 شب بود که گفتند بیاید بریم خلد برین "بهشت برتر"
♣ رفتیم اونجا سر مزار شهدا
♣ همه جا تاریک بود
♣ جون میداد واسه درد دل کردن با شهدا چندتا از قبور شهدا واسه من جالب بودکه عکس گرفتم ازش
♣ اقا ساعت 12.5 از خلدبرین بیرون امدیم
♣ یک سره ما رو بردند پاتوق همیشگی فالوده شیر حسین
♣ ساعت 1 هم رسیدیم خوایگاه تا ساعت 5 .......